آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند...
آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخند...
آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند...
دستخطی کـه تـو را عاشـق کرد شوخـیِ کاغــذی ماسـت، بخند...
فکر کن دردِ تـو ارزشـمند است فکر کن گریـه چـه زیباست،بخند..
صبحِ فردا به شبت نیست که نیست, تـازه انگار کـه فـرداسـت، بخند...
راستـی آنچـه بـه یــادت دادیم پَر زدن نیست کـه درجاسـت، بخند...
آدمــک نغمــهء آغــاز نخوان به خــدا آخــر دنیـاست، بخند
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخنددست
خطی که تو را عاشق کردشوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند..........
آدمک تنها ، بر سر مزرعه ای بنشسته
مزرعه خالی است از سبزی و آب
آدمک بی کار است
می نشینم پیشش
آدمک می پرسد"تو مگر می دانی چه شده که چنین گشته ده کوچک ما"
من به او می گویم :آدمک برق صداقت دیگر در چشمان کسی پیدا نیست
تو اگر دیدی ، شک کن .........شاید آن تابش خورشید بود
آدمک مردم آبادی ما نان ندارند که در آب روان خیس کنند و درخت گردو خشکیده
نان و گردو و پنیر قیمت جان من و ما شده است
آدمک مزرعه ات را بنگر
هیچ چیز در آن نیست
همه را دزدیدند
مردم ما همه می دزدند از یکدیگر
گاه یک دانه نان
گاه یک دانه قلب
گاه جان از هم می گیرند به زور
آدمک در خوابی
چشم بگشا و ببین
که اگر شانس شود یار تو در این دنیا
تو شوی خان ، شاید خان زاده
و دگر هیچ کسی به دو دستان دراز تو نخواهد خندید
و اگر نه تو فقط آدمک جالیزی
و دگر حتی آن بچه کلاغ از نگاه تو نخواهد ترسید
و نشیند بر دستان درازت و سرت را کند او تکه و پاره بد بخت
آدمک اینجا مردم گوشهاشان کر گشته
و دو چشماشان کور
هیچ کس نشنود اندوه کسی را دیگر
آدمک ، مردم آبادی مااگر از جنس بزرگان گردند ،
نانشان در روغن خواهد بود
و اگر نه شاید همه مجبور شوند که تو را بیرون انداخته و خودشان آدمکی بر سر جالیز شوند
و هر از چند دو دستاشان را رو به بالا ببرند
تا که شاید دو کلاغی بپرند
آدمک اینجا هیچکس ، بر سر جای خودش نیست
دگرشب همه بیدارند و همه غم دارند
و اگر خواب به چشم آنها باز آید ،
خوابشان کابوس است ......................
آدمک نیم نگاهی به نگاهم انداخت
لیک لبخند زدم
آدمک گفت بروو
پس از رفتن من ،
آن کلاغ کوچک هر دو چشمش را کند .......
نظرات شما عزیزان: