تا خيمه ها عباس دارد غم ندارم
پشتم به تو گرم است اي کوه وقارم
من رحمت الله و تو پرچم دار فضلي
بوسيدن دستان تو شد افتخارم
سلطاني ام در کربلا از توست عباس
در سايه ي قد تو، صاحب اقتدارم
تنها تويي که سه حرم داري در عالم
دست جدايت را به چشمانم گذارم
تا که صدا کردي برادر ياري ام کن
بند دلم را پاره کردي اي نگارم
هر جا نظر کردم تو را ديدم به صحرا
گرد تن پاشيده ي تو بي قرارم
بوي مدينه مي دهد خون لبانت
حس مي کنم مادر نشسته در کنارم
شمشير تيز است و عمود آهنين پهن
آشفته در هم گيسوانت اي بهارم
بر خيمه ها چشم طمع دارد دشمن
جان خودت صاحب علم دلشوره دارم
ترسم شود زينب اسير بي حيايي
در فکر آن طفلان در حال فرارم